ترانهترانه، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

ترانه قشنگ زندگی ما

نقل مامان

چند روزی ه که یاد گرفتی تعریف کنی. دستاتو به حالت دکلمه تکون میدی و یه صداهایی هم از خودت در میاری " آ آ آ، آ آ آ ..." . راه میری. سرت و به حالت سجده زمین میذاری. دستات و به هم می زنی. می زنی روی مبل.وسط ش هم چند تا کلمه رو که بلده میگه. مثل الله . خیلی با نمک و خوردنی میشی. انگار که کلی حرف رو دلت مونده-می گم کاش زودتر بتونی کامل حرف بزنی و هر چی تو دلت هست رو بگی. قول می دم با علاقه تا آخرش رو گوش کنم- ما هم با دقت گوش می کنیم حرفاتو طوری که انگار می فهمیم چی میگی. خیلی لحظات ناب و شیرینی ه خیلی. بقیه در ادامه مطلب...   هر وقت که یه کار خطرناک انجام می دادی و اتفاقی می افتاد، من می گفتم دیدی ترانه چی شد؟ دیدی؟ حالا چند ...
30 بهمن 1392

هوش هیجانی

این روزا عجیب ذهنم درگیره این مقوله است. نه به خاطر اینکه خیلی باب شده این روزا و یه جورایی صحبت راجع بهش مد شده . بلکه عمیقا به این موضوع معتقدم که کیفیت زندگی هر فرد و حتی اطرافیانش به شدت وابسته به میزان هوش هیجانی یا همون هوش عاطفی اون هست. امیدوارم بتونم هم این مهارت رو در خودم تقویت کنم و هم به خوبی به تو انتقالش بدم.
30 بهمن 1392

اولین جمله و سفر مشهد

بیش از یک ماه می گذره که اولین جمله ت رو گفتی. بغل بابایی داشتی اتاق ها رو می گشتی و می گفتی " مامان - نیست!". بابایی این روزا خیلی درگیره. خیلی می ره کاشان برای سرکشی به پروژه. بنابراین دومین جمله ت شد "بابا - رفت!". بعدش " ماما - اوف" که مخصوص مامانی ه بعد از جراحی ش.    " بابا - لالا" جایگزین کلمه بابا می تونه هر کسی باشه که خوابه. واین عبارت رو اینقدر با صدای بلند می گی که بنده خدا اونی که خوابه از خواب می پره. من و بابایی رو که میای در گوشمون داد می زنی رسما. دوشنبه که در راه برگشت از سفر مشهد بودیم، بچه ای بغل مامانش خوابیده بود و تو گفتی:"نینی لالا مامان" و اما سفر... چند روزی مشهد بودیم. عروسی سارا جون بود. دخترخاله بابا...
30 بهمن 1392

روزهای شیرین ما

دو روز پیش از سر کار که برگشتم خونه، طبق معمول همیشه اومدی بغلم و من می دونستم چی میخوای: -          شیر میخوای مامانی؟ -          سر تو به نشانه تایید تکون دادی.(همراه با لبخند تاییدی همیشگی) -          مامانی بگو بله، تو که می تونی حرف بزنی. -          بله.( با تشدید ل) و به این ترتیب بود که برای اولین بار این کلمه رو گفتی. خیلی خوشگل میگی "بله". خیلی ذوق کردیم من و مامانی و خاله موسوی( بابایی ماموریت ه) کلی بوست کردم. "بالا" هم قدمتش یکی دو روز بیشتر...
15 بهمن 1392

در هم

مدت مدیدی است که دست به قلم که چه عرض کنم، دست به کیبرد نشده بودم برای ثبت شیرین ترین لحظات زندگی ام در کنار عزیزانم. نمی دانم از چه بنویسم یا از کجا؟ شیرین تر از همیشه ای با آن زبان قند عسل.....  راستی قند عسل اصطلاح بابایی هم هست وقتی میخواد ترغیب ت کنه که چیزی رو بخوری. میگه بخور بابایی قند عسل ه قند عسل.دیگه الان رسما هر چی ما بگیم رو تکرار می کنی.خیلی قشنگ. ولی هنوز گاهی برای رساندن منظورت متوسل به جیغ و گریه میشی. جرات ندارم از جلوی چشمت دور بشم. اینقدر داد می زنی و مامان مامان می کنی و اتاق ها رو دنبالم می گردی که پیدام کنی. "ن" آخر مامان و خیلی خوشگل و کامل ادا می کنی. این چند روزه ولی حسابی دور و برت شلوغ بوده و کیفت کوک.چند...
1 بهمن 1392
1